سیزده بدر سال 91
اولین سیزده بدری که با ارشا داشتیم که عجب روزی بود قرار بود با دوستامون خاله مریم و عمو امیر و رایان کوچولو و چندتا خانواده ایرانی و همکار بابایی بریم یک پارک خیلی قشنگ توی لندن ما هم از صبح آماده رفتن شدیم هوا که خیلی خوب بود و آقا ارشا هم مثل همیشه ساکت و آروم توی صندلی ماشینش نشسته بود و منتظر بود وقتی رسیدیم به پارک تا از ماشین پیاده شد شروع کرد به بهانه گیری و گریه کردن که حتی بغل بابایی هم نمی رفت چسبیده بود به من و ول نمی کرد. همش گریه می کرد دلش نمی خواست هیچ کس رو ببینه فکر کنم از دیدن جمعیت ترسیده بود و غریبی می کرد مامانی هم که هیچ وقت ندیده بود پسرش اینجوری گریه کنه حسابی کلافه و ناراحت شده بود با زحمت تونستیم 10 دقیقه بخوابونیمت...
نویسنده :
mamane arsha
3:01